وقتی به حرمت می‌روم یا امام رضا (ع)

دلنوشته برای امام رضا (ع)

دستت را می‌گذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت یک حس گمشده آهسته شروع میکند بـه جوانه زدن… سلام می

کنی چشمت مست تماشای گنبد طلا میشود… بو میکشی تا ریه هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام رضا و احساس تازگی اندیشه هاي‌ خسته ات را فرا می‌گیرد… زیر لب زمزمه میکنی یا ضامن آهو یا غریب الغربا حواست بـه من هست؟ دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی بـه ضریح امام رضا…

اینجاست که چشم هایت خود به خود می‌جوشند و دست هایت به طرف ضریح قد می‌کشند؛ گویی این غریب، تمام غربا را در آغوش مهربان خود کشیده است.

اکنون مرا به پرواز بدل کن. همین اکنون که دلم دور دست را می‌خواهد. دلم آسمان خانه تو. حوض حیاط، پنجره‌های مشرقی تو را می‌خواهد. اکنون معجزه کن. همین حالا که من دلم شراره آتش است. دستم التماس مقدر، چشمم منظره سیل اندوه، آرزوهایم در حسرت‌های بی پایان جهان درو شده. دعاهایم با دستان فرو افتاده در بستر بیماری در مرگند. سلام دارم به تو‌ ای طبیب، ای مسیحا، لحظه‌ای نگاهم کن. صدای شفاعتت باید در موسم بی کسی من هنگامه دلخوشی به پا کند.

وقتی به حرمت می‌روم، از دست صیاد روزگار آهو صفت می‌دوم و خود را به آغوشی می‌اندازم، مهربانتر از آغوش مادر و از آنجا بوی خدا می‌آید، بوی علی، بوی زهرا، بوی حسن و بوی سیب و بوی حبیبم حسین؛ که آنجا فرشته صفتی به جسم خالیم روحی تازه بخشد؛ که کوله بار دردهایم را لحظه‌ای بر زمین بگذارم و نفسی تازه کنم.

Leave the first comment